سر بالایی های این زندگی را با ناخن هایم کندم سالهایی که گذشت خسته ام کرده حتی برنگشتم نگاه کنم دوستان و آشنایانام را در زندگی نفروختم خسته شدم از دروغ ها، از انسانخای دو رو مورچه های زیادی دیدم اما هرگز پام روشون فشار ندادم ناموس و شرفم را در مقابل پول نفروختم به جز خدا به کس دیگری خدا نگفتم و نپرستیدمش(خدایا مارا ببخش بخاطر درهایی که کوبیدیم جز در خانه تو) خسته شدم از دردها از قدر نشناسها انسانهای زیادی دیدم که روی بدنشان لباس نبود لباسهای زیادی دیدم که انسان در آنها نبود طرف مظلومان را گرفتم گفتند که تو چپ گرایی چون به وطنم عشق ورزیدم گفتند که راست گرا هستی نماز خواندم و روزه گرفتم گفتند که منزوی هستی خسته شدم... خسته شدم. دوستان عزیز شما راهنمایی کنید...
[ یکشنبه 92/8/26 ] [ 9:17 عصر ] [ مسلم فتحی ]
|
||
[ طراحی : روز گذر ] [ Weblog Themes By : roozgozar ] |